loading...
براي سلامتي امام زمان (عج) همه باهم دعاكنيم؟
علی
خودت
علیرضا بازدید : 1 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

دوست همیشگی من....

\"\"

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .


یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در

حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات

دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .


مافوق به سرباز گفت :


اگر بخواهی می توانی بروی ،

اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟


دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !


حرف های مافوق ، اثری نداشت ،

سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود .


اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش

کشید و به پادگان رساند .


افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با

مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :


من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !


خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !


سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت .


افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟


سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز

زنده بود ، نفس می کشید ، اون حتی با من حرف زد !


من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .


اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!


ازت متشکرم دوست همیشگی من !!!
 
دوست خوبم ! فرصت سلام تنگ است ! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است

باید خداحافظی را نجوا کنی . فرصت برای با هم بودن ، ممکن است بقدر پلک بر هم

زدنی دیر شده باشد . اما همین لحظه را اگر غنیمت نشماری ، افسوس و دریغ ابدی را

باید به دوش بکشی ! تنها راه رسیدن به دهکده شادی ها ،

گذر از پل دوستی هاست . اگر پای ورقه دوستی ها

، مهر صداقت نخورده باشد ، مشروط و رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است .

صداقت ، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است . برای ماندن در یاد و خاطر و

دل دیگران ، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی عشق در

همین است و بس !\"قلب\"

علیرضا بازدید : 2 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

شوخی...

\"\"

حکایت فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود،

روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.

این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.

آن ها همه چیز و همه کس را دست می انداختند

و به ریش و سبیل همه می خندیدند.

در این سفر هنگامی که هواپیما اوج گرفت

با یکدیگر گفتند:

((بچه ها بیایید سر به سر خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))

آن گاه از این فکر شیطانی بسیار خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،

اول کلاغ دکمه ای را که بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.

این دکمه مخصوص احضار مهمان دار بود.

بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان نوازی گفت:

((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))

علیرضا بازدید : 1 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

آقا دیب دارین؟؟؟(طنز خنده دار)

\"\"

 

یارو زبونش می‌گرفته،

میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه:

دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده می گه: والا ما

تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،

دیب!

طرف می‌بینه نمی فهمه،

می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد می پرسه: چی

می‌خوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!

رئیس می پرسه: دیب دیگه

چیه؟

علیرضا بازدید : 4 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

همه اش به خاطر یک تکه پنیر....

\"\"

چند روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.

مدتی هم بود که قالب پنیری به منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.

گلویش مثل لولای یک در قدیمی خشک بود و  به سختی باز می شد.

پس دفترچه ی بیمه اش را برداشت و رفت پیش دکتر.

عجبا!دکتر کسی نبود جز آقا روباهه!کلاغ جا خورد،

خواست برگردد،اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.دکتر روباه با لبخندی

تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:

((به به!دوست قدیمی، کمی تا قسمتی صمیمی،بد نباشد!از این طرف ها!))

کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای قارقار،قد قد کرد.

آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا بکشد.روباه دستی به پرهای گردن

کلاغ کشید و گفت:((طفلک،گلویت درد می کند؟))کلاغ کله اش را تکان

داد،یعنی((بله.))روباه باز دوباره همان لبخند تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ

قوه را برداشت،روشنش کرد و به کلاغ گفت:

((دهانت را باز کن و بگو آآآآ...!))

کلاغ همان طور که پنیر را محکم گرفته بود،کله ی سیاهش را بالا انداخت و گفت:...

(())فکر می کنید چیزی گفت؟نه،

او عاقل شده بود،می دانست اگر دهانش را باز کند تاریخ تکرار می شود.پس هیچی

نگفت.روباه عصبانی شد:_مسخره بازی در نیاور !زود باش دهانت را باز کن!_...   ._

علیرضا بازدید : 7 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)


دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

------------------------------------------
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
:a (8)::a (8)::a (35)::heart:

علیرضا بازدید : 4 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

 

 

نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم 


شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه 


میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت 


اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش 


رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام 


کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم 


برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم 


ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم 


وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم 


باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟


یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش 


خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح 


بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی 


ولی 


چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که 


باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای 


عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت 


وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی 


استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم 


مینویسم صورتم داره بااشکام شسته 


مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود


وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم 


عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش


میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن 


91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت 


مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی


جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی


10دوازده 


بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی 


اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی


وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله 


بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم 


وکاراموانجام 


دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی


جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه 


داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم 


فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه 


باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم 


دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی 


میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین 


توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم 


چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن


که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش 


فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی 


بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم 


بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش 


روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم 


بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف


کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان 


قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته 


گل 


سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط 


سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق 


توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی 


یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

 



امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.

علیرضا بازدید : 4 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد... :heart::heart::heart:


------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم.. .\"Sad\"

علیرضا بازدید : 6 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

 


 

به  مولا علی قسم

 

 

 


 

 برای 

 


 

 اینکه  قلبتون اروم بگیره  به  خدا پناه  ببرید  با 

 


 

نماز 

 


 

خوندن  با  کارای خوب 

 


 

 خدا  بزرگه  باور کنید 

 


 

اینجور دوستیا  اخرش 

 


 

 هیچه  توبه  کنید  و  به  خدا پناه  ببرید  با نماز 

 


 

خوندن امر به نهی از 

 


 

منکر  و ....

 


 

 و اگر نمیتونید     دوست نشین حتما حتما  با 

 


 

خانوادهاتون   هماهنگ  کنید تا در جریان  دوستیه 

 


 

 شما باشن و قصدتون از این دوستی هم فقط 

 


 

ازدواج  باشه 

 


 

تعداد صفحات : 10

درباره ما
آقا تورو خدا بدون ذکر منبع کپی نکن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این وبلاگ برای هر کسی که موافق آزادی و کپی رایت هست ، یه گزینه ایده آل هست!! شما می تونید مطالب این وبلاگ را با ذکر منبع به طور رایگان به اشتراک بگذارید. در ضمن شما می توانید با فرستادن نام نرم افزار و در خواست خود کرک، سریال نامبر و یا آموزش نرم افزار خود را در این وبلاگ دریافت کنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از چه قالبی خوشتان می آید
    عکس

    دانلود آهنگ

    آمار سایت
  • کل مطالب : 91
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 25
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 43
  • بازدید ماه : 46
  • بازدید سال : 50
  • بازدید کلی : 1,872